سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اتَقوا الله...
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  zahra[28]
 

وقتی به یوسف گفتند تورادوست داریم فرمود دوست داشتن شما به چه کا رمن می آید پدرم مرا دوست داشت خود به درد هجران مبتلا گشت ومن داخل چاه افتادم زلیخا مرادوست داشت خود شهره ی شهر شد ومن به زندان افتادم پس فقط خدارادوست بدارید تا نه بلا ببینید ونه دردسر بیافرینید

  پیوند دوستان
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 6
کل بازدید : 14820
کل یادداشتها ها : 67

نوشته شده در تاریخ 94/3/20 ساعت 10:25 ع توسط zahra


دو دقیقه وقت بذار بخون
میرزا حسین کشیکچى در محضر امام زمان زمان(عج)

متوفى قبل از 1313 ق. از مریدان امام زمان(عجل‏اللّه تعالى فرجه‏الشریف) که با آن امام بزرگوار در ارتباط بوده و در این باره این داستان نقل است:
جناب حجةالاسلام حاج آقا جمال اصفهانى رحمةاللّه علیه (مدفون در تکیه مادر شاهزاده) به نقل از یکى از تاجران صالح و مورد اعتماد اصفهان چنین نقل فرموده است:
در مسیر مسافرتم به بیت‏اللّه الحرام، چون به نزدیکى کربلا رسیدم، آن بسته‏اى را که همه‏ى پول و مخارج سفر با باقى اثاثیه و لوازم من در آن بود، دزد برد و در کربلا هم هیچ آشنایى نداشتم که از او پول قرض کنم. تصوّر آن که با آن همه دارایى تا آنجا رسیده باشم و از حج محروم شوم، بى‏اندازه مرا غمگین و افسرده کرده بود. حیران و سرگردان مانده بودم که به ذهنم رسید شب را به مسجد کوفه بروم.
در بین راه که تنها از غم و غصه سرم را پایین انداخته بودم، دیدم سوارى با کمال هیبت و اوصافى که در وجود مبارک حضرت صاحب‏الأمرعلیه السلام بدان توصیف شده است، در برابرم پیدا شد و فرمود:
«چرا این چنین افسرده حالى؟» عرض کردم: «مسافرم و در طول مسیر خسته شده‏ام.» فرموند: «اگر علتى غیر از این دارد، بگو!» شرح حالم را عرض کردم. در این حال صدا زدند:
«هالو!» به ناگاه دیدم که شخصى با لباس نمدى، در قیافه‏ى حمال‏ها و کشیکچى‏هاى بازار اصفهان، ظاهر شد. در نزدیکى حجره‏ى ما در بازار اصفهان یک کشیکچى (محافظ و نگهبان مغازه‏ها) به نام هالو بود. در آن لحظه که آن شخص حاضر شد، خوب نگاه کردم، دیدم همان هالوى اصفهان است. حضرت به او فرمودند:
«اثاثیه‏اى را که دزد از او برده است، به او برسان! و او را به مکه ببر!» و به ناگاه ناپدید شدند. آن شخص به من گفت: «در فلان ساعت از شب به فلان جا بیا تا اثاثیه‏ات را به تو برسانم!» وقتى آنجا حاضر شدم، او هم تشریف آورد و بسته‏ى پول و اثاثیه‏ام را به دستم داد و فرمود: «درست نگاه کن و ببین اموال و اثاثیه‏ات تمام است؟» بسته را باز کردم و دیدم چیزى از آنها کم نشده است. فرمود: «برو اثاثیه‏ى خود را به کسى بسپار! و فلان زمان در فلان مکان حاضر باش تا تو را به مکه برسانم!»
من سر موعد حاضر شدم و او هم حاضر شد. فرمود: «پشت سر من بیا!» به دنبال او راه افتادم. مقدار کمى از مسافت که طى شد، به ناگاه خود را در مکه دیدم. فرمود: «بعد از اعمال حج، در فلان مکان حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقاى خود بگو: با شخصى دیگر از راه نزدیک‏تر آمده‏ام، تا متوجّه نشوند.»
پس از اعمال حج در موعد مقرر حاضر شدم و جناب هالو مرا به همان طریق به کربلا باز گردانید. آن جناب در مسیر رفت و برگشت به ملایمت با من سخن مى‏گفت، امّا هر وقت مى‏خواستم بپرسم که آیا شما همان هالوى بازار اصفهان هستید، هیبت او مانع از پرسیدن مى‏شد.
هنگامى که به کربلاى معلّا رسیدیم، رو به من کرد و فرمود: «آیا حق محبّت من بر گردن تو ثابت شد؟» گفتم: «بلى» فرمود: «تقاضایى دارم که به وقتش از تو خواهم خواست تا برایم انجام بدهى.» و آن گاه از من جدا شد.
.... به اصفهان آمدم و براى رفت و آمد مردم در خانه نشستم. روز اول، دیدم جناب هالو وارد شد. خواستم از جاى خویش برخیزم و به خاطر مقامى که از او دیده‏ام، او را اکرام و احترام نمایم که با اشاره از من خواست در جایم بنشینم و چیزى نگویم. آن گاه به قهوه‏خانه رفت و پیش خادم‏ها نشست و در آنجا مانند خدمتکاران چاى خورد و قلیانى کشید. بعد از آن، وقتى خواست برود، نزد من آمد و آهسته فرمود: «آن تقاضایى که از تو داشتم، این است که روز پنج‏شنبه، دو ساعت به ظهر مانده، به منزلم بیایى تا کارم را به تو بگویم! آن گاه آدرس منزلش را داد و تأکید فرمود سر ساعتى که گفتم، به این آدرس بیا! نه زودتر و نه دیرتر».
در روز موعود، با خود گفتم: «چه خوب است ساعتى زودتر بروم تا فرصتى بیابم در کنار هالو بنشینم و احوال امام زمانم را از او بپرسم. شاید به برکت همنشینى با هالو من هم آدم بشوم!» به آدرسى که فرموده بود، رفتم؛ اما هرچه گشتم، خانه‏ى او را پیدا نکردم. ساعتى گذشت تا آن که رأس ساعتى که فرموده بود، به ناگاه خانه‏اش را یافتم. آمدم در بزنم، دیدم در باز شد و سیّد بزرگوارى غرق نور، عمامه‏ى سبزى به سر و شالى مشکى به کمر، از خانه‏ى هالو خارج شد. به ناگاه دیدم که هالو نیز به دنبال آن سیّد نورانى ا زخانه خارج و با تواضع و احترام فوق‏العاده‏اى به دنبال آن جناب روان شد.
در آن هنگام شنیدم که هالو خطاب به آن بزرگوار مى‏گفت: «سیدى و مولاى! خوش آمدى! لطف فرمودید به خانه‏ى این حقیر تشریف آوردید!!» هالو تا انتهاى کوچه او را بدرقه کرد و بازگشت. در هاله‏اى از تعجّب و حیرت پرسیدم: «هالو! او که بود؟!» پاسخ داد: »واى بر تو! مولاى خود را نشناختى؟! او حجت بن الحسن‏علیه السلام بود که در آخرین روز عمرم لطف فرموده، به دیدارم آمده بود. .... و اما از تو مى‏خواهم که فردا صبح به ابتداى بازار بروى و حمال‏ها و کشیکچى‏ها را با خود به این خانه بیاورى! در این خانه باز خواهد بود و وقتى به آن وارد مى‏شوید، من از دنیا رفته‏ام. کفنم را به همراه 8 تومان پول آماده کرده‏ام و در گوشه‏ى اتاق گذاشته‏ام. آن را بردار و با کمک دیگران بدنم را غسل بده و کفن کُن و در قبرستان تخت فولاد به خاک بسپار!!».
.... صبح جمعه، غریبانه جنازه‏ى او را برداشتیم و پس از غسل و کفن، در گوشه‏اى از قبرستان تخت فولاد به خاک سپردیم. وقتى خاک‏ها را روى بدن مطهرش ریختند غرق اشک و آه فریاد زدم: «مردم! هیچ کدام از شما او را نشناختید! او یکى از اولیاى خدا و امام زمان‏علیه السلام بود».
آن گاه به سراغ همسفران مکه‏ام رفتم و همه را جمع کرده، به خانه‏ى آیت‏اللّه روضاتى رضوان‏اللّه تعالى علیه بردم و خطاب به آن جناب گفتم: «آقا! همه‏ى همسفرانم شاهدند که در طول سفر حج از آنها جدا شدم.... عاقبت امام زمان‏علیه السلام مرا نجات داد و کسى که به دستور حضرت، اموال و اثاثیه‏ام را به من بازگرداند و مرا به مسجدالحرام و از آن‏جا دوباره به کربلا رسانید، هالو بود».
آیت‏اللّه سیّد محمّد باقر چهارسوقى، به محض شنیدن این کلام، سراسیمه و گریان به سوى تخت فولاد حرکت کرد و موجى از مردم نیز به همراه او روان شدند. به سرعت خود را به قبر هالو رسانید و بر روى قبر او انداخت و گریه‏ها کرد. وقتى از روى قبر برخاست، رو به جمعیت کرد و فرمود: «مردم اصفهان! در همین جا به شما وصیت مى‏کنم که وقتى من مُردم، مرا در این جا در کنار قبر هالو دفن کنید! مى‏خواهم وقتى امام زمان‏علیه السلام به زیارت قبر هالو تشریف مى‏آورند، از روى قبر من عبور کنند و نگاهى هم به من بیندازند».
آرى، صاحب کتاب شریف روضات‏الجنات، معروف به آیت‏اللّه چهارسوقى، همواره در طول حیات پربرکت خویش، با اشاره به گوشه‏اى دورافتاده از قبرستان تخت فولاد، تأکید اکید و توصیه‏ى شدید مى‏فرمود که مرا در این زمین دفن نمایید و چون از علّت آن مى‏پرسیدند، مى‏فرمود: «این جا مدفن یکى از اولیاى مکرم الهى است و من مى‏خواهم که در جوار او دفن شوم.»








طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ