وقتی به یوسف گفتند تورادوست داریم فرمود دوست داشتن شما به چه کا رمن می آید پدرم مرا دوست داشت خود به درد هجران مبتلا گشت ومن داخل چاه افتادم زلیخا مرادوست داشت خود شهره ی شهر شد ومن به زندان افتادم پس فقط خدارادوست بدارید تا نه بلا ببینید ونه دردسر بیافرینید
بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 2
کل بازدید : 15453
کل یادداشتها ها : 67
دو دقیقه وقت بذار بخون
میرزا حسین کشیکچى در محضر امام زمان زمان(عج)
متوفى قبل از 1313 ق. از مریدان امام زمان(عجلاللّه تعالى فرجهالشریف) که با آن امام بزرگوار در ارتباط بوده و در این باره این داستان نقل است:
جناب حجةالاسلام حاج آقا جمال اصفهانى رحمةاللّه علیه (مدفون در تکیه مادر شاهزاده) به نقل از یکى از تاجران صالح و مورد اعتماد اصفهان چنین نقل فرموده است:
در مسیر مسافرتم به بیتاللّه الحرام، چون به نزدیکى کربلا رسیدم، آن بستهاى را که همهى پول و مخارج سفر با باقى اثاثیه و لوازم من در آن بود، دزد برد و در کربلا هم هیچ آشنایى نداشتم که از او پول قرض کنم. تصوّر آن که با آن همه دارایى تا آنجا رسیده باشم و از حج محروم شوم، بىاندازه مرا غمگین و افسرده کرده بود. حیران و سرگردان مانده بودم که به ذهنم رسید شب را به مسجد کوفه بروم.
در بین راه که تنها از غم و غصه سرم را پایین انداخته بودم، دیدم سوارى با کمال هیبت و اوصافى که در وجود مبارک حضرت صاحبالأمرعلیه السلام بدان توصیف شده است، در برابرم پیدا شد و فرمود:
«چرا این چنین افسرده حالى؟» عرض کردم: «مسافرم و در طول مسیر خسته شدهام.» فرموند: «اگر علتى غیر از این دارد، بگو!» شرح حالم را عرض کردم. در این حال صدا زدند:
«هالو!» به ناگاه دیدم که شخصى با لباس نمدى، در قیافهى حمالها و کشیکچىهاى بازار اصفهان، ظاهر شد. در نزدیکى حجرهى ما در بازار اصفهان یک کشیکچى (محافظ و نگهبان مغازهها) به نام هالو بود. در آن لحظه که آن شخص حاضر شد، خوب نگاه کردم، دیدم همان هالوى اصفهان است. حضرت به او فرمودند:
«اثاثیهاى را که دزد از او برده است، به او برسان! و او را به مکه ببر!» و به ناگاه ناپدید شدند. آن شخص به من گفت: «در فلان ساعت از شب به فلان جا بیا تا اثاثیهات را به تو برسانم!» وقتى آنجا حاضر شدم، او هم تشریف آورد و بستهى پول و اثاثیهام را به دستم داد و فرمود: «درست نگاه کن و ببین اموال و اثاثیهات تمام است؟» بسته را باز کردم و دیدم چیزى از آنها کم نشده است. فرمود: «برو اثاثیهى خود را به کسى بسپار! و فلان زمان در فلان مکان حاضر باش تا تو را به مکه برسانم!»
من سر موعد حاضر شدم و او هم حاضر شد. فرمود: «پشت سر من بیا!» به دنبال او راه افتادم. مقدار کمى از مسافت که طى شد، به ناگاه خود را در مکه دیدم. فرمود: «بعد از اعمال حج، در فلان مکان حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقاى خود بگو: با شخصى دیگر از راه نزدیکتر آمدهام، تا متوجّه نشوند.»
پس از اعمال حج در موعد مقرر حاضر شدم و جناب هالو مرا به همان طریق به کربلا باز گردانید. آن جناب در مسیر رفت و برگشت به ملایمت با من سخن مىگفت، امّا هر وقت مىخواستم بپرسم که آیا شما همان هالوى بازار اصفهان هستید، هیبت او مانع از پرسیدن مىشد.
هنگامى که به کربلاى معلّا رسیدیم، رو به من کرد و فرمود: «آیا حق محبّت من بر گردن تو ثابت شد؟» گفتم: «بلى» فرمود: «تقاضایى دارم که به وقتش از تو خواهم خواست تا برایم انجام بدهى.» و آن گاه از من جدا شد.
.... به اصفهان آمدم و براى رفت و آمد مردم در خانه نشستم. روز اول، دیدم جناب هالو وارد شد. خواستم از جاى خویش برخیزم و به خاطر مقامى که از او دیدهام، او را اکرام و احترام نمایم که با اشاره از من خواست در جایم بنشینم و چیزى نگویم. آن گاه به قهوهخانه رفت و پیش خادمها نشست و در آنجا مانند خدمتکاران چاى خورد و قلیانى کشید. بعد از آن، وقتى خواست برود، نزد من آمد و آهسته فرمود: «آن تقاضایى که از تو داشتم، این است که روز پنجشنبه، دو ساعت به ظهر مانده، به منزلم بیایى تا کارم را به تو بگویم! آن گاه آدرس منزلش را داد و تأکید فرمود سر ساعتى که گفتم، به این آدرس بیا! نه زودتر و نه دیرتر».
در روز موعود، با خود گفتم: «چه خوب است ساعتى زودتر بروم تا فرصتى بیابم در کنار هالو بنشینم و احوال امام زمانم را از او بپرسم. شاید به برکت همنشینى با هالو من هم آدم بشوم!» به آدرسى که فرموده بود، رفتم؛ اما هرچه گشتم، خانهى او را پیدا نکردم. ساعتى گذشت تا آن که رأس ساعتى که فرموده بود، به ناگاه خانهاش را یافتم. آمدم در بزنم، دیدم در باز شد و سیّد بزرگوارى غرق نور، عمامهى سبزى به سر و شالى مشکى به کمر، از خانهى هالو خارج شد. به ناگاه دیدم که هالو نیز به دنبال آن سیّد نورانى ا زخانه خارج و با تواضع و احترام فوقالعادهاى به دنبال آن جناب روان شد.
در آن هنگام شنیدم که هالو خطاب به آن بزرگوار مىگفت: «سیدى و مولاى! خوش آمدى! لطف فرمودید به خانهى این حقیر تشریف آوردید!!» هالو تا انتهاى کوچه او را بدرقه کرد و بازگشت. در هالهاى از تعجّب و حیرت پرسیدم: «هالو! او که بود؟!» پاسخ داد: »واى بر تو! مولاى خود را نشناختى؟! او حجت بن الحسنعلیه السلام بود که در آخرین روز عمرم لطف فرموده، به دیدارم آمده بود. .... و اما از تو مىخواهم که فردا صبح به ابتداى بازار بروى و حمالها و کشیکچىها را با خود به این خانه بیاورى! در این خانه باز خواهد بود و وقتى به آن وارد مىشوید، من از دنیا رفتهام. کفنم را به همراه 8 تومان پول آماده کردهام و در گوشهى اتاق گذاشتهام. آن را بردار و با کمک دیگران بدنم را غسل بده و کفن کُن و در قبرستان تخت فولاد به خاک بسپار!!».
.... صبح جمعه، غریبانه جنازهى او را برداشتیم و پس از غسل و کفن، در گوشهاى از قبرستان تخت فولاد به خاک سپردیم. وقتى خاکها را روى بدن مطهرش ریختند غرق اشک و آه فریاد زدم: «مردم! هیچ کدام از شما او را نشناختید! او یکى از اولیاى خدا و امام زمانعلیه السلام بود».
آن گاه به سراغ همسفران مکهام رفتم و همه را جمع کرده، به خانهى آیتاللّه روضاتى رضواناللّه تعالى علیه بردم و خطاب به آن جناب گفتم: «آقا! همهى همسفرانم شاهدند که در طول سفر حج از آنها جدا شدم.... عاقبت امام زمانعلیه السلام مرا نجات داد و کسى که به دستور حضرت، اموال و اثاثیهام را به من بازگرداند و مرا به مسجدالحرام و از آنجا دوباره به کربلا رسانید، هالو بود».
آیتاللّه سیّد محمّد باقر چهارسوقى، به محض شنیدن این کلام، سراسیمه و گریان به سوى تخت فولاد حرکت کرد و موجى از مردم نیز به همراه او روان شدند. به سرعت خود را به قبر هالو رسانید و بر روى قبر او انداخت و گریهها کرد. وقتى از روى قبر برخاست، رو به جمعیت کرد و فرمود: «مردم اصفهان! در همین جا به شما وصیت مىکنم که وقتى من مُردم، مرا در این جا در کنار قبر هالو دفن کنید! مىخواهم وقتى امام زمانعلیه السلام به زیارت قبر هالو تشریف مىآورند، از روى قبر من عبور کنند و نگاهى هم به من بیندازند».
آرى، صاحب کتاب شریف روضاتالجنات، معروف به آیتاللّه چهارسوقى، همواره در طول حیات پربرکت خویش، با اشاره به گوشهاى دورافتاده از قبرستان تخت فولاد، تأکید اکید و توصیهى شدید مىفرمود که مرا در این زمین دفن نمایید و چون از علّت آن مىپرسیدند، مىفرمود: «این جا مدفن یکى از اولیاى مکرم الهى است و من مىخواهم که در جوار او دفن شوم.»